سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 18 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا36 سالگیت مبارک
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

یادش بخیری های سامیار1

این مطلب مربوط به لباس ها و وسایل سامیار که دیگه اندازش نیستن و ازشون استفاده نمی کنه ولی واسه مامانی خاطره های خوب و خوش و خوشبویی هستن.  من فدای پسرم بشم که روز به روز داره بزرگتر میشه لباس پنج تیکه ای که بعد از تولد تو بیمارستان پوشید لباس روز جشن ده حمومش که یک بار بیشتر نپوشید کیسه خوابش که گذاشتیمش توش و از بیمارستان اوردیمش خونه... یه مدت کوتاه استفاده کرد و دیگه هوا گرم شد.... دیگه توش جا نمیشی سامیاری   اینم کریر که اگه بذارمت توش خودتو از توش پرت میکنی بیرون الان اینم لباس یه سره نوزادی   ...
25 مهر 1394

مهمونی ده روزگی محیا خانم

امروز رفتیم مهمونی محیا جون . جشن ده حمومش بود اما چون محرم بود بزن بکوب نبودش.ولی خوش گذشت پسری هم که همش این ور اونور میکرد. با این که خسته بود نمی خوابید . چون یه جای جدید اومده بود و می خواست همه جا رو ببینه. وقتی محیا شیر می خورد . سامیار شیر خوردن و ول می کرد و محیا رو نگاه میکرد و می خندید و واسش جالب بود که فقط اون نیست که شیر میخوره!  ...
24 مهر 1394

دَی دَی دَی

از چند روز پیش یه چیزایی مثل دَ دَ می گفتی و حالت لباتو مثل دَ دَ می کردی اما امروز اولین بار قشنگ و کامل گفتی دَی دَی دَی .... آخ فدای دَی دَی دَی گفتنت بشم پسررررم  کار دیگه ای که میکنی اینکه مثله موتور میگی پپپپوپپووو بعدم کف میکنی  کلا به رانندگی خیلی علاقه داری تو ماشینم که میشینی حتما باید فرمونو بگیری . خیلی فرمون ماشین و دوس داری. اما فقط وقتی ماشین خاموشه میذارم دست بزنی امروز پدرجون ماشین جدیدشو تحویل گرفت و قراره که به ما کباب بده چون مامانی کباب خیلی دوس میداره. ...
23 مهر 1394

پایان شش ماهگی و واکسن

امروز من و بابایی پسری رو بردیم واسه واکسیناسیون. چندتا دانشجو و استادشون اونجا بودن. نگران شدم نگنه دانشجو ها پسرمو واکسن بزنن. و به آقای استاد گفتیم که خودش بزنه. خدا رو شکر سامیارم مثل یه شیر مرد زیاد گریه نکرد و زود ساکت شد. (وزن پسری طبق  ترازوی درمانگاه 8کیلو و قدش 66.طبق ترازوی دکتر 7.700) احساس می کنم پسرم خیلی مظلوم و صبوره آخه بقیه نی نی ها یه جوری جیغ جیغ میزدن که آدم دلش کباب میشد. بعداز واکسیناسون رفتیم برای پسری دستگاه بخور و دندون گیرو پاپوش و پیش بند گرفتیم. البته (مامانیه خرابکار دندونگیرو جوشوندو خرابش کرد همون اول) امروز سالگرد ازدواج مامان و بابایی هم بود که ما هر سال میرفتیم حوریا. اما چون پسریم حال ندار ب...
22 مهر 1394

چهاردست و پا شدن

سلام پسر گلم ... این روزا تو تلاش هات واسه رفتن و گرفتن وسیله ها می تونی رو چهاردست و پای خودت وایستی. خودتو تکون میدی به سمت جلو  چند بارم دیدم که پاتو حرکت دادی اولین بار 13مهر بود که رو دست و پات وایسادی اینم عکسش اینم کاپشن و کلاه جدیدت که من و بابایی خریدیم البته مادرجون واسه سیسمونی خریده بود واست ولی واسه امسال بزرگ بود به زور تونستم این عکس و بگیرم یه جا نمیشینی که!دیگه مولفیکس شماره چهار استفاده می کنی از این عروسک که یه سگه و هاپ هاپ می کنه هم اصلا خوشت نمیاد .. اولین بار که ترسیدی و گریه کردی.الان دیگه نمی ترسی ولی زیاد دوستش نداری . جالب این بود که منم دوسش نداشتم اصلا! چیکار کنیم هدیه بود دی...
19 مهر 1394

محیا خانم تولدت مبارک!

دیروز  یعنی ۱۳مهر ماه محیا کوچولو دختر خاله مریم که میشه دخترعمه مامانی به دنیا اومد و سامیاری یه دوست تازه پیدا کرد. محیا جون تقریبا شش ماه از آقا سامیار کوچیک تره.نانازه خاله   ...
14 مهر 1394

سینه خیز رفتن سامیار

سلام پسر شیطونک من تقریبا 10 روزه سینه خیز رفتنت کامل شده. خیلی خطرناک شدی!! همچین خودتو پرت می کنی می ترسم باصورت به زمین بخوری دماغ کوچولوت اوف بشه اگه یه چیزی و  ببینی و بخوای یا بخوای خرابکاری کنی  باسرعت میری ولی اگه یک ساعتم صدات بزنم بیا پیشم مثل تنبل خانا همون جا دراز می کشی و فقط می خندی بهم به میز تی وی و سیم های دورش علاقه خاصی داری. یه بار نزدیک بود ریسیور رو بندازی رو سرت همیشه رو زمین تشک می اندازم که فرش تنتو اذیت نکنه. اونجا هم بالشت میذارم ... دیگه باید بالشت ها رو از تو کمد دربیارم و به عنوان حفاظ استفاده کنم! ...
9 مهر 1394

آمادگی برای غذای جامد

سامیار عزیزم پسری توپولوی همیشه گشنه ی من ، بهت تبریک میگم بالاخره انتظارت سر اومدو غذا خوردنت شروع شد... نمیدونم چرا با اون شکم کوچولو موچولوت این همه حرص خوردن داری!! امروز یکمی برنج رو که از قبل شسته بودم بدون نمک آبکش کردم و آبشو که یکم غلیظ کرده بودم دادم بهت. توهم که هیچ وقت چیزی رو رد نمیدی همچین می خوردی که دلم می سوخت!! نیم ساعت قبلش بهت شیر داده بودما قاشقم که به زور از دستت باید می گرفتم وگرنه می خوردیش اونم ...
7 مهر 1394

اولین عید قربان همراه سامیار

تو اولین عید قربان بعد تولد سامیار، پدرجون و بابابزرگ باهم دیگه یه گوسفند گرفتن و تو خونه عزیزجون قربونی کردن. صبح روز عیدقربون بابایی رفت خونه عزیزجون.پدرجون و مادرجون و دایی جون مهیار هم رفتن اونجا. من و سامیارم که خواب بودیم خیلی برای ما زود بود که پاشیم پدرجون گوسفند و کشت و دایی جون دعا خوند. بابابزرگ و بابایی هم کمکش کردن. بابایی هم بعد از اون رفت سرکار. بیچاره بابایی تو تعطیلاتم تعطیل نیست! سامیارو مامانی هم که از خواب بیدار شدن زنگ زدن به پدرجون تا مارو ببره خونه ی عزیزجون.برای ناهار کباب خوردیم.بعدم رفتیم خونه ی پدرجون و مادرجونی. شب هم بابایی اومدو کباب زدیم به رگ برای شام( دوباره ) اینم عکس گوسفند شاخ دار ما   ...
2 مهر 1394
1